قشنگترین اشتباه

عاشق سیب و رنگ آبیم

قشنگترین اشتباه

عاشق سیب و رنگ آبیم

گرمه هواااااااا!!!!

سلام برو بچ... 

اینجانب با بد شانسی تمام سیستم خونه رو دادم برای تعمیر البته پس از سال ها. حالا کلی وقت طول می کشه که درست بشه تازه اگه درست بشه تا ۱ماه دیگه دست خالم میمونه که کارش راه بیافته...اداره دولتی رو دارین توروخدا؟؟؟؟سیستم نداره...کارمنداش باید خودشون سیستم ببرن...حالا اگه کارمندا با کمبود سیستم مواجه بشن باید چیکار کنن؟؟؟؟ 

بگذریم... 

الن چند وقته با همه ی گیر و گرفتاریاش بد نگذشته...من که عاشق خریدم یه سری کامل توی تیر لباس گرفتم...میدونید که این مانتو تریکو های لخت مد شده مدل سینه کوتاه چین چین...ماهم چند روز پیش رفتیم یه دونشو خریدیم و با کلی ذوق اومدم خونه و بابام حالمو گرفت که کوتاهه... 

خلاصه با کلی جنگ و دعوا دیشب رفتم از حرصم ۲تا مانتو خریدم که تقریبا چین چینه... 

البته یکیش مثه لباس خوابه سوسانو میمونه... 

شلوارم امروز می خرم...هههه...من خیلی دختر بدیم واسه بابام... 

این روزا هیچ چیز برام لذت نداره...حتی خرید کردن...همه چیز تکراری و مسخره... 

جشنواره هم امروز شروع میشه تا جمعه و من نمیتونم برم...جالبه ...از همه جا گروپ گروپ مهمون برای بابام میاد و من که دخترشم نمی تونم برم...فردا هم که مسابقه کورس و سواری خوب رو برگذار می کنن و من از شرکت توی جشنواره محرومم... 

و اما دلیل... 

چون یه دخترم... 

و این باعث میشه که نتونم اخر هفته رو اونجا باشم... 

شانس من... 

هیچ گروهی با خودشون زن و دختر نیاوردن... 

شانس من... 

شوهر عمه ام . عمه ام رو نمیاره و با برادرش و پسرای برادرش میره... 

و من باز باید به خاطره دختر بودنم از خیلی چیزا محروم بشم... 

... 

وای دوستم اومد من برم دیگه...باید برم کتابامو بخرم... 

فعلا بابای...

عصاب خوردی!!

نمیدونم چی شده.نمیدونم  توی این دنیا چه خبر شده...فقط میدونم دیگه تحمل چیزی رو ندارم.خسته شدم...خیلی خسته...همه ادما همه چیزا همه ی خوبی ها و بدی ها دیگه هیچ حسی رو برام ایجاد نمیکنه...همش درد و زجر و دارو و دکتر.هز همه ادمای دورم که همش به پرو پاچه هم می پیچن...از خانوادم که وقتی عصبانی میشن یا از چیزی ناراحت سر من خالی می کنن...از بابام که وقتی عصابش خورده به مانتو و شلوارم و تنگی گشادیش گیر میده...از همه همه همه...یعنی تولد مامانمه و من اینجوری دارم از خونه و خونوادم فرار می کنم...همیشه این منم که باید کوتاه بیام و تحمل کنم و صبر کنم و گوشام بشه دروازه و حرفا از توش رد بشه و سعی کنم که به ذهنم نسپارمشون...هر شخصی یه ظرفیتی داره...من میتونم بگم که ظرفیتم ته کشیده اقا جون.حدودا میتونم بگم مموریم فول شده اونم حسابی...دیگه حتی یک اپسیلون هم تحمل نارم و زود گریم می گیره...حتی باشگاه رو هم کنار گذاشتم...نمیدونم چیکار کنم...هر چیزی که به ذهنم میاد رو بی خیال میشم و میگم نه شاید اشتباه باشه... 

من ادمی نبودم که بخوام توی وبلاگ مشکلات شخصی یا خانوادگیم رو بگم...اما باور کنید ۶۰گیگ عصاب خوردی دارم... 

فقط میتونم بگم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا